مهد عسل بهشتي براي نوگلها

خاطرات 13 بدر

1393/1/24 10:42
نویسنده : سعید وزیرزاده
4,323 بازدید
اشتراک گذاری

 

خاطرات 13 بدر 1393

 

 

 

من که همون طور قول داده بودم صبح ساعت 6 بلند شدم و بعد از صرف صبحانه ما به سوی باغمان که در راه خفر است حرکت کردیم.خودتان که خبر دارید خیابان ها خیلی شلوغ بود و ما که 8 نفری سوار ماشین شده بودیم یکدفعه پلیس جلوی ماشینمون رو گرفت( ورودی) من که دیگه امیدی نداشتم با خودم می گفتم که چرا جلوی ما رو گرفتن؟سرعت زیاد داشتیم؟ نه- سبقت بی مجاز گرفتیم؟ نه پس چی شده؟؟ به داداشم گفتم که چون که ما 8 نفری سوارشدیم به این علت است.

پلیس  اومد و اشاره ای به سرباز کرد و سرباز هم سبزه ای که روی کاپوت ماشین گذاشته بودیم رو برداشت و انداخت پشت سرش،پلیس اشاره کرد که راه بیوفت بعد از طی مسافتی همه ی ما نفس راحتی کشیدیم بگذریم حدودا نیم ساعت طول کشید تا ما به باغمان برسیم. 10 و 15 دقیقه که گذشته بود عموم اینا رسیدن راستش رو بگم هوا نزدیک های صبح خیلی سرد بود ما هم آتیش روشن کردیم تا گرم بشویم. نزدیک ها ی ساعت 1 و 11 عمه ام اینا با دو تا بچه ی دوقلویش اومدن که یکی دختر و یکی پسز است که اسم دخترش (یسرا) و اسم پسرش (یزدان ) است و 1.5 ساله هستن.پسر عموم اومد یکم هم ترقه از چهارشنبه سوری نگه داشته بود رفتیم با هم ترقه بندازیم یکش رو انداختم دومیش رو هم انداختم و و قتی که رسید به سومی وقتی که میخواستم ترقه رو روشن کنم با من لج کرد و من هم با ترقه.خون جلوی چشمامو گرفت و من با آرامش رو شن کردم که شانس نیاوردم و دستم خیلی عمیق سوخت،منکه دیگه حال و حوصله ی ســـیزده بدر رو نداشتم هی با خودم میگفتم که کاش عصر می شد و ما به خونمون می رفتیم.

مادر بزرگم من رو صدا کرد و گفت که برو کمی هیزم بیاور،من هم که حال و حوصلش رو نداشتم نتونستم حرف مادربزرگم رو به زمین بندازم رفتم هیزم رو آوردم و گفت تیکه تیکه کن  تا اجاق درست کنیم بلکه غذایمان رو گرم کنیم. بالاخره من مشغول شکستن هیزم بودم که به انگشت شستم فشار اومد و انگشت شستم جا رفت خدا رو شکر که زن عموم اونجا بود آخه زن عموم از در رفتگی سر در میاوره،بگذریم انگشت من رو انداخت سر جای اولش ولی فکر کنم که دیگه انگشت شستم برای من دیگه انگشت نمی شه!

غذامون رو گرم کردیم و بعد همگی به بالای سر کوه رفتیم باور نمی کنید ماشین ها به اندازهی مورچه شده بود ماشین ها خیلی فضای خوبی رو تشکیل داده بودند  و بعد از کوهنوردی اومدیم و نهار خوردیم جای شما خالی! ولی سیزده بدر واسه من خوش نگذشت.بعد رفتیم چند تا عکس گرفتیم و ساعت5 و 6 به خانه برگشتیم.

الان که 2 و 3 روز از سیزده بدر میگذره انگشت شستم هنوز خوب نشده امیدوارم که انگشتم زود خوب بشه

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (1)

بهار
26 فروردین 93 16:06
سلام هدیه سنیا تقویم سال 93 با عکس دلخواهتون در صورت قرار دادن لوگوی سنیا.