مهد عسل بهشتي براي نوگلها

داستان دانه ی گندم

1392/10/26 11:04
نویسنده : سعید وزیرزاده
14,569 بازدید
اشتراک گذاری

 

سرگذشت دانه ی گندم

 

سالها پیش کشاورزی یک کیسه ی بزرگ بذر را برای فروش به شهر می برد.

ناگهان چرخ گاری به یک سنگ بزرگ برخورد کرد

و یکی از دانه های درون کیسه روی زمین خشک و گرم افتاد

دانه ترسید و پیش خودش گفت: من فقط زیر خاک در امان هستم

گاوی که از آن جا می گذشت روی دانه پا گذاشت و آنرا درون خاک فرو برد.

دانه گفت من تشنه هستم و به کمی آب  برای رشد و بزرگ شدن نیاز دارم کم کم باران شروع به باریدن کرد

صبح روز بعد دانه یک جوانه کوچکولوی  سبزدراورد .

جوانه تمام روز زیر نور خورشید نشست و قدش بلندو بلند تر شد 

روز بعد اولین برگش در آمد  این برگ کمک کرد تا نور خورشید بیشتری بگیرد و بزرگ و بزرگ تر شود

روزی پرنده ای گرسنه خواست او را بخورد اما ریشه های  دانه محکم او را در خاک نگه داشتند

سالها گذشت و گذشت و دانه آب و باران و آفتاب زیادی خورد تا این که در ابتدا تبدیل به یک در خت کوچک شد و بعد به درختی بزرگ تبدیل شد

حالا وقتی به کوه و دشت می روید درخت بزرگی را می بینید  که خودش دانه های زیادی را دارد .

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (0)