آهو کوچولو دیگه اسراف نمی کنه!
یکی بود یکی نبود غیر از خدای مهربون هیچ کس نبود توی یک جنگل سبز آهوخانم با 2تابچه اش زندگی می کردند. عسلکهای من، هر وقت که آهو خانم برای بچه هایش غذا تهیه می کرد و می آورد که بین آنها تقسیم کند یکی از بچه هایش، که اسمش دم قهوه ای بود، میگفت : من بیشتر می خوام، باید بزرگتره رو بدین به من. آهو خانم می گفت : آخر عزیز دلم باید به اندازه ای که می توانی بخوری ، و برداری اگر بیشتر برداری نیمه خور و اسراف می شود . ولی آهو کوچولو گوشش بدهکار نبود . یک روز که با برادرش د نبا ل رنگین کمان می گشت تا سر رنگین کمان را پیدا کند و بگیرد ، ... ادامه مطلب... یک ...