مهد عسل بهشتي براي نوگلها

آهو کوچولو دیگه اسراف نمی کنه!

  یکی بود یکی نبود غیر از خدای مهربون هیچ کس نبود توی یک جنگل سبز آهوخانم با 2تابچه اش زندگی می کردند. عسلکهای من، هر وقت که آهو خانم برای بچه هایش غذا تهیه می کرد و می آورد که بین آنها تقسیم کند یکی از بچه هایش، که اسمش دم قهوه ای بود، میگفت : من بیشتر می خوام، باید بزرگتره رو بدین به من. آهو خانم می گفت : آخر عزیز دلم باید به اندازه ای که می توانی بخوری ، و برداری اگر بیشتر برداری نیمه خور و اسراف می شود .   ولی آهو کوچولو گوشش بدهکار نبود . یک روز که با برادرش د نبا ل رنگین کمان می گشت تا سر رنگین کمان را پیدا کند و بگیرد ، ... ادامه مطلب...     یک ...
14 ارديبهشت 1391

قصه های جنگل(1):خرگوش باهوش

  در جنگل سر سبز و قشنگي خرگوش باهوشي در کنار بقیه دوستاش با خوشی و خرمی زندگی می کردن . يك گرگ پيرو يك روباه بدجنس هم هميشه نقشه مي كشيدند تا اين خرگوش را شكار كنند آخه اون مراقب همه حیوونای دیگه هم بود و نمی گذاشت تا روباه و گرگ بدجنس به اونا آسیب برسونن. ولي هيچوقت موفق نمي شدند و همیشه عصبانی بودن. يك روز روباه مكار به گر گ گفت : من نقشه جالبي دارم و اين دفعه مي توانيم خرگوش را شكار كنيم . گرگ گفت : چه نقشه اي ؟  روباه گفت : ... ادامه مطلب...      روباه گفت : تو برو ته جنگل ، همانجا كه قارچهاي سمي رشد مي كند و خودت را به مردن بزن . من پي...
10 ارديبهشت 1391